متولد کربلا، شهيد راه زيارت امام حسين(ع)
متولد کربلا، شهيد راه زيارت امام حسين(ع)
متولد کربلا، شهيد راه زيارت امام حسين(ع)
اي کاش اين مصاحبه با حضور پدر اين شهيدان برگزار مي شد، اين بار هم دير رسيديم و حسرت «زيارت» يک پدر آسماني ديگر بر دل مان ماند. اصلا هميشه خيلي زود دير مي شود. اگرچه از هجران پدر شهيدان مهدي، صادق و حسن ۴ سال مي گذرد اما ياد و خاطره او در کلام مادر زنده و جاويدان است. حاجيه خانم صفيه دهقان، مادر ۳ شهيد که البته «صادق» را مفقودالاثر مي داند وقتي مي خواهد از اين ۳ شهيدش بگويد از پدرشان مرحوم حاج «رضا انگيزه» ياد مي کند و مي گويد چون پدرشان انسان درستکاري بود آن ها هم با درستکاري به رستگاري رسيدند. به خانه شهيدان مهدي، صادق و حسن انگيزه آمديم تا جان را جلا دهيم با عارفانه هاي يک مادر آسماني...
حاجيه خانم «صفيه دهقان» مادر اين ۳ شهيد است و حرف هاي زيادي براي گفتن دارد. زيرعکس ۳ فرزندش مي نشيند و شروع مي کند از مهدي، صادق و حسن برايمان مي گويد. از ۳ پرستوي عاشقي که سفر کردند به ديار خوبي ها و مهرباني ها... حاجيه خانم ابتدا از صادق شروع مي کند، همان فرزندش که جاويد الاثر شد و سال هاست در انتظار خبري از اوست، مي گويد: «زماني که مدت ها از صادق خبري نشد به ما پيشنهاد دادند که روحش را تشييع کنيم اما قبول نکردم و هنوز اميدي به پيدا شدنش داشتم، ضمن اين که سر قبر خالي رفتن بيشتر دل آدم را آتش مي زند...» او به شنيده هايي که درباره صادق به گوشش رسيده بود هم اشاره مي کند: «گويا صادق در يکي از عمليات هايي که پادگان حميديه به تصرف دشمن در مي آيد مفقود مي شود، البته يکي از رزمندگان گفته بود که با صادق انگيزه اسير شده بود، که بعد از سال ها هيچ خبري نشد.»
برادران «انگيزه» که هر ۳ با هم به جبهه اعزام شده بودند در فاصله ۵ ماه از يکديگر به شهادت مي رسند؛ مهدي که بزرگ تر بود سال ۶۱ و حسن سال ۶۰ به شهادت رسيدند و صادق هم از سال ۶۱ جاويدالاثر شد. مادر اين ۳ شهيد کمي فکر مي کند و از گذشته فرزندانش و به جبهه رفتن آن ها سخن مي گويد: «من ۷ دختر و ۶ پسر داشتم که همگي در کربلا به دنيا آمدند، سال ۱۳۵۰ بود که تصميم گرفتيم از عراق به ايران بياييم زيرا بعد از مدتي دوري از وطن و با توجه به شرايطي که صدام براي ايرانيان مقيم عراق ايجاد کرده بود ديگر نمي توانستيم در عراق بمانيم... در زمان انقلاب هميشه در راهپيمايي ها شرکت مي کرديم؛ يعني کار هميشگي ام شده بود که همراه با فرزندانم در راهپيمايي هاي زمان انقلاب شرکت کنم، اين موضوع ادامه داشت تا اين که انقلاب به پيروزي رسيد و جنگ شد؛ وقتي جنگ شروع شد همه پسرانم رفتند جبهه، يکي از پسرانم بهيار بود و همراه با گروه پزشکان به جبهه اعزام مي شد.»
او ماجراي جبهه رفتن صادق و حسن را که پسران کوچکش بودند اين گونه نقل مي کند: «حسن و صادق چون سن کمي داشتند (۱۵ سال) پدرشان اجازه نمي داد که به جبهه بروند و مي گفت هر زمان که درستان تمام شد، برويد. حسن و صادق که از اين وضعيت راضي نبودند، گفتند که اگر پدر اجازه ندهد، بي اجازه مي رويم؛ البته مي دانستم که اين کار را نمي کنند چون گفته بودند که دوست دارند با اجازه به جبهه بروند تا بتوانند موفق باشند. خدا را شکر پدرشان موافقت کرد و آن ها بعد از يک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند.»
«حسن» اولين فرزند خانواده انگيزه بود که به شهادت رسيد. حاجيه خانم درباره نحوه شهادت او مي گويد: «وقتي حسن شهيد شد به من اطلاع ندادند؛ به يکي از برادرانش گفته بودند که او هم به اطلاع پدرش رسانده بود. روز پنجم عيد بود و ديدم که همه به جنب و جوش افتاده اند و خانه را مرتب مي کنند، بعد از چند ساعت بيشتر فاميل و آشنايان وارد خانه شدند، تعجب کردم و يک دفعه حالم منقلب شد. رفتم پيش پسر بزرگم و گفتم: «تو را به خدا از حسن و صادق چه خبري داري؟» گفت: خبري نيست. اما من باور نکردم و به اصرار از او خواستم که اگر خبري دارد به من بگويد که بالاخره گفت که حسن شهيد شده است... آتش گرفتم، عکس حسن را برداشتم و زار زار گريه کردم، واقعا طاقت نداشتم و خواستم که مرا به بيمارستان ببرند تا فرزندم را ببينم؛ وقتي ديدمش خيلي آرام شدم.» از حاجيه خانم مي پرسم که شنيدن اين خبر چه حسي داشت؟ خيلي شمرده و آرام مي گويد: «زيارت عاشورا که مي خواندم، هميشه مي گفتم اي کاش کربلا بودم و امام حسين(ع) را ياري مي کردم؛ وقتي خبر شهادت فرزندانم به من مي رسيد مي دانستم که به آرزويم يعني خدمت به امام حسين(ع) رسيده ام و خوشحال بودم که پسرانم در راه اسلام شهيد شدند؛ فکر کردن به اين موضوعات مرا آرام مي کرد هر چند که احساسات مادرانه ام را نمي توانستم کنترل کنم...»
نکته جالبي که حاجيه خانم دهقان به آن اشاره مي کند باخبر بودن صادق از شهادت حسن بود: « صادق و حسن با هم به جبهه رفته بودند که صادق ترکش مي خورد و در بيمارستان تهران بستري مي شود، در همان روزها يکي از همرزمان را به بيمارستاني که صادق در آن بستري بود منتقل مي کنند؛ صادق از او درباره حسن سوال مي کند که در پاسخ از شهادتش باخبر مي شود. بعد از شنيدن خبر از بيمارستان فرار مي کند و به مشهد مي آيد؛ يعني چند روز قبل از اين که خبر شهادت حسن به ما برسد او خبر داشته است ولي چيزي نمي گويد... اين موضوع هنوز هم براي من سوال است که چرا خبر شهادت برادرش را به ما نداد». مادر اين ۳ شهيد در ادامه از صادق مي گويد، از اين که بلافاصله بعد از خاک سپاري برادرش حسن به جبهه مي رود تا راه او را ادامه دهد: «وقتي پيکر حسن را دفن کرديم، صادق ديگر تحمل نداشت و مي خواست بلافاصله به جبهه برود. مي گفت:« مي خواهم انتقام حسن را بگيرم» بارها به بسيج محل مراجعه کرد که اعزام شود اما هر بار او را از اين کار منع مي کردند تا اين که حاج آقاي دانشمندي (رئيس بسيج محل) خواب مي بيند که امام (ره) از او درباره استقبال مردم از جنگ سوال مي کنند، ايشان هم در پاسخ به ماجراي شهادت حسن و اشتياق صادق براي رفتن به جبهه اشاره مي کند و مي گويد:« چه بهتر از اين که برادر يک شهيد هنوز از شهادت برادرش نگذشته مي خواهد به جبهه برود» اين طور که آقاي دانشمندي نقل مي کند، امام(ره) بعد از شنيدن اين جمله براي صادق دعا مي کند. همين خواب باعث مي شود که اجازه اعزام صادق به جبهه صادر شود. البته او بعد از گذشت ۲ ماه از شهادت حسن مفقود مي شود و مهدي هم ۳ ماه بعد از صادق به شهادت مي رسد... يعني در عرض ۵ ماه هر ۳ فرزندم به شهادت رسيدند.
از حاجيه خانم مي پرسم که شهادت ۳ فرزند در عرض ۵ ماه چه حسي دارد؟ آهي مي کشد و مي گويد: «واقعا خدا را شکر مي کنم که پسرانم در راه اسلام شهيد شدند، البته ناراحت هم مي شدم ولي نه اين که اعتراض داشته باشم وبه خدا شکايت کنم؛ اين موضوع بيشتر موجب خوشحالي من و پدرشان بود».
برايم جالب است که بدانم اين ۳ شهيد بزرگوار چه ويژگي داشتند که اين گونه مورد عنايت خدا قرار گرفتند. مادر اين ۳ شهيد بعد از مطرح کردن سوال بلافاصله به پدر آن ها اشاره مي کند و از درستکاري او برايمان مي گويد:«يکي از دلايلي که باعث شد آن ها به اين درجه برسند درستکاري پدرشان بود؛ حاج رضا خيلي مقيد بود و سعي مي کرد در اموالش دقيق باشد، ضمن اين که هميشه خمس اموالش را مي پرداخت و سر سال که مي رسيد، با دقت تمام خمس همه اموال را حساب مي کرد... به عقيده من همين درستکاري باعث رستگاري فرزندانم شد.»
حاجيه خانم دهقان در ادامه از شهادت مهدي برايمان مي گويد: از شهادت فردي که شهادتش را در خواب ديد:« مهدي در شيراز دانشجوي پرستاري بود و نيمه هاي ماه رمضان نامه اي برايم فرستاد که در آن نوشته بود«خواب ديدم رفتم جبهه و در رودخانه اي که تپه خاکي در وسطش بود گير کرده ام. کمي به اطراف نگاه کردم و با خيابان هاي آشناي کربلا مواجه شدم، ناخودآگاه گفتم يا اباعبدا... شما که طلبيدي تا دروازه کربلا آمدم پس کمکم کن تا به پابوستان بيايم. در همان لحظه در خواب ديدم که دو دست زير بغل مرا گرفت و گذاشت پشت همان تپه اي که گير کرده بودم». فرصت نکردم جواب نامه اش را بدهم و واقعا از اين بابت ناراحت شدم چون پايان ماه مبارک رمضان خبرشهيد شدنش آمد و به آرزويش رسيد. جالب اين جاست که نحوه شهادتش هم مثل خوابي بود که برايم نقل کرد. اين طور که به من گفته اند در يکي از عمليات ها ۲ نفر از همرزمان مهدي پشت خاکريز مجروح شده بودند. مهدي گفته بود من مي روم پشت خاکريز و آن ها را بر مي گردانم. وقتي از خاکريز عبور کرد و به پشت آن رسيد او را با خمپاره مي زنند و به شهادت که آرزوي ابدي اش بود مي رسد».
منبع:http://www.khorasannews.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
حاجيه خانم «صفيه دهقان» مادر اين ۳ شهيد است و حرف هاي زيادي براي گفتن دارد. زيرعکس ۳ فرزندش مي نشيند و شروع مي کند از مهدي، صادق و حسن برايمان مي گويد. از ۳ پرستوي عاشقي که سفر کردند به ديار خوبي ها و مهرباني ها... حاجيه خانم ابتدا از صادق شروع مي کند، همان فرزندش که جاويد الاثر شد و سال هاست در انتظار خبري از اوست، مي گويد: «زماني که مدت ها از صادق خبري نشد به ما پيشنهاد دادند که روحش را تشييع کنيم اما قبول نکردم و هنوز اميدي به پيدا شدنش داشتم، ضمن اين که سر قبر خالي رفتن بيشتر دل آدم را آتش مي زند...» او به شنيده هايي که درباره صادق به گوشش رسيده بود هم اشاره مي کند: «گويا صادق در يکي از عمليات هايي که پادگان حميديه به تصرف دشمن در مي آيد مفقود مي شود، البته يکي از رزمندگان گفته بود که با صادق انگيزه اسير شده بود، که بعد از سال ها هيچ خبري نشد.»
برادران «انگيزه» که هر ۳ با هم به جبهه اعزام شده بودند در فاصله ۵ ماه از يکديگر به شهادت مي رسند؛ مهدي که بزرگ تر بود سال ۶۱ و حسن سال ۶۰ به شهادت رسيدند و صادق هم از سال ۶۱ جاويدالاثر شد. مادر اين ۳ شهيد کمي فکر مي کند و از گذشته فرزندانش و به جبهه رفتن آن ها سخن مي گويد: «من ۷ دختر و ۶ پسر داشتم که همگي در کربلا به دنيا آمدند، سال ۱۳۵۰ بود که تصميم گرفتيم از عراق به ايران بياييم زيرا بعد از مدتي دوري از وطن و با توجه به شرايطي که صدام براي ايرانيان مقيم عراق ايجاد کرده بود ديگر نمي توانستيم در عراق بمانيم... در زمان انقلاب هميشه در راهپيمايي ها شرکت مي کرديم؛ يعني کار هميشگي ام شده بود که همراه با فرزندانم در راهپيمايي هاي زمان انقلاب شرکت کنم، اين موضوع ادامه داشت تا اين که انقلاب به پيروزي رسيد و جنگ شد؛ وقتي جنگ شروع شد همه پسرانم رفتند جبهه، يکي از پسرانم بهيار بود و همراه با گروه پزشکان به جبهه اعزام مي شد.»
او ماجراي جبهه رفتن صادق و حسن را که پسران کوچکش بودند اين گونه نقل مي کند: «حسن و صادق چون سن کمي داشتند (۱۵ سال) پدرشان اجازه نمي داد که به جبهه بروند و مي گفت هر زمان که درستان تمام شد، برويد. حسن و صادق که از اين وضعيت راضي نبودند، گفتند که اگر پدر اجازه ندهد، بي اجازه مي رويم؛ البته مي دانستم که اين کار را نمي کنند چون گفته بودند که دوست دارند با اجازه به جبهه بروند تا بتوانند موفق باشند. خدا را شکر پدرشان موافقت کرد و آن ها بعد از يک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند.»
«حسن» اولين فرزند خانواده انگيزه بود که به شهادت رسيد. حاجيه خانم درباره نحوه شهادت او مي گويد: «وقتي حسن شهيد شد به من اطلاع ندادند؛ به يکي از برادرانش گفته بودند که او هم به اطلاع پدرش رسانده بود. روز پنجم عيد بود و ديدم که همه به جنب و جوش افتاده اند و خانه را مرتب مي کنند، بعد از چند ساعت بيشتر فاميل و آشنايان وارد خانه شدند، تعجب کردم و يک دفعه حالم منقلب شد. رفتم پيش پسر بزرگم و گفتم: «تو را به خدا از حسن و صادق چه خبري داري؟» گفت: خبري نيست. اما من باور نکردم و به اصرار از او خواستم که اگر خبري دارد به من بگويد که بالاخره گفت که حسن شهيد شده است... آتش گرفتم، عکس حسن را برداشتم و زار زار گريه کردم، واقعا طاقت نداشتم و خواستم که مرا به بيمارستان ببرند تا فرزندم را ببينم؛ وقتي ديدمش خيلي آرام شدم.» از حاجيه خانم مي پرسم که شنيدن اين خبر چه حسي داشت؟ خيلي شمرده و آرام مي گويد: «زيارت عاشورا که مي خواندم، هميشه مي گفتم اي کاش کربلا بودم و امام حسين(ع) را ياري مي کردم؛ وقتي خبر شهادت فرزندانم به من مي رسيد مي دانستم که به آرزويم يعني خدمت به امام حسين(ع) رسيده ام و خوشحال بودم که پسرانم در راه اسلام شهيد شدند؛ فکر کردن به اين موضوعات مرا آرام مي کرد هر چند که احساسات مادرانه ام را نمي توانستم کنترل کنم...»
نکته جالبي که حاجيه خانم دهقان به آن اشاره مي کند باخبر بودن صادق از شهادت حسن بود: « صادق و حسن با هم به جبهه رفته بودند که صادق ترکش مي خورد و در بيمارستان تهران بستري مي شود، در همان روزها يکي از همرزمان را به بيمارستاني که صادق در آن بستري بود منتقل مي کنند؛ صادق از او درباره حسن سوال مي کند که در پاسخ از شهادتش باخبر مي شود. بعد از شنيدن خبر از بيمارستان فرار مي کند و به مشهد مي آيد؛ يعني چند روز قبل از اين که خبر شهادت حسن به ما برسد او خبر داشته است ولي چيزي نمي گويد... اين موضوع هنوز هم براي من سوال است که چرا خبر شهادت برادرش را به ما نداد». مادر اين ۳ شهيد در ادامه از صادق مي گويد، از اين که بلافاصله بعد از خاک سپاري برادرش حسن به جبهه مي رود تا راه او را ادامه دهد: «وقتي پيکر حسن را دفن کرديم، صادق ديگر تحمل نداشت و مي خواست بلافاصله به جبهه برود. مي گفت:« مي خواهم انتقام حسن را بگيرم» بارها به بسيج محل مراجعه کرد که اعزام شود اما هر بار او را از اين کار منع مي کردند تا اين که حاج آقاي دانشمندي (رئيس بسيج محل) خواب مي بيند که امام (ره) از او درباره استقبال مردم از جنگ سوال مي کنند، ايشان هم در پاسخ به ماجراي شهادت حسن و اشتياق صادق براي رفتن به جبهه اشاره مي کند و مي گويد:« چه بهتر از اين که برادر يک شهيد هنوز از شهادت برادرش نگذشته مي خواهد به جبهه برود» اين طور که آقاي دانشمندي نقل مي کند، امام(ره) بعد از شنيدن اين جمله براي صادق دعا مي کند. همين خواب باعث مي شود که اجازه اعزام صادق به جبهه صادر شود. البته او بعد از گذشت ۲ ماه از شهادت حسن مفقود مي شود و مهدي هم ۳ ماه بعد از صادق به شهادت مي رسد... يعني در عرض ۵ ماه هر ۳ فرزندم به شهادت رسيدند.
از حاجيه خانم مي پرسم که شهادت ۳ فرزند در عرض ۵ ماه چه حسي دارد؟ آهي مي کشد و مي گويد: «واقعا خدا را شکر مي کنم که پسرانم در راه اسلام شهيد شدند، البته ناراحت هم مي شدم ولي نه اين که اعتراض داشته باشم وبه خدا شکايت کنم؛ اين موضوع بيشتر موجب خوشحالي من و پدرشان بود».
برايم جالب است که بدانم اين ۳ شهيد بزرگوار چه ويژگي داشتند که اين گونه مورد عنايت خدا قرار گرفتند. مادر اين ۳ شهيد بعد از مطرح کردن سوال بلافاصله به پدر آن ها اشاره مي کند و از درستکاري او برايمان مي گويد:«يکي از دلايلي که باعث شد آن ها به اين درجه برسند درستکاري پدرشان بود؛ حاج رضا خيلي مقيد بود و سعي مي کرد در اموالش دقيق باشد، ضمن اين که هميشه خمس اموالش را مي پرداخت و سر سال که مي رسيد، با دقت تمام خمس همه اموال را حساب مي کرد... به عقيده من همين درستکاري باعث رستگاري فرزندانم شد.»
حاجيه خانم دهقان در ادامه از شهادت مهدي برايمان مي گويد: از شهادت فردي که شهادتش را در خواب ديد:« مهدي در شيراز دانشجوي پرستاري بود و نيمه هاي ماه رمضان نامه اي برايم فرستاد که در آن نوشته بود«خواب ديدم رفتم جبهه و در رودخانه اي که تپه خاکي در وسطش بود گير کرده ام. کمي به اطراف نگاه کردم و با خيابان هاي آشناي کربلا مواجه شدم، ناخودآگاه گفتم يا اباعبدا... شما که طلبيدي تا دروازه کربلا آمدم پس کمکم کن تا به پابوستان بيايم. در همان لحظه در خواب ديدم که دو دست زير بغل مرا گرفت و گذاشت پشت همان تپه اي که گير کرده بودم». فرصت نکردم جواب نامه اش را بدهم و واقعا از اين بابت ناراحت شدم چون پايان ماه مبارک رمضان خبرشهيد شدنش آمد و به آرزويش رسيد. جالب اين جاست که نحوه شهادتش هم مثل خوابي بود که برايم نقل کرد. اين طور که به من گفته اند در يکي از عمليات ها ۲ نفر از همرزمان مهدي پشت خاکريز مجروح شده بودند. مهدي گفته بود من مي روم پشت خاکريز و آن ها را بر مي گردانم. وقتي از خاکريز عبور کرد و به پشت آن رسيد او را با خمپاره مي زنند و به شهادت که آرزوي ابدي اش بود مي رسد».
منبع:http://www.khorasannews.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}